من گفتم:« اصلاً خط من خوب نمیشود!»
پدرم گفت:« پشتکار پسرم، پشتکار! فکر میکنی این استاد یونس خوشنویس، چهطوری خوشنویس شده؟
گفتم: «چهطوری؟»
گفت: «ها ! این استاد یونس، خطش از خط تو هم بدتر بود. از بس همسایهها آشغال میریختند سر چهار راه و درِ خانهها، استاد به فکرش رسید که روی کارتنِ مقواها بنویسد« بر پدر و مادر کسی رحمت که این جا آشغال نریزد!» اما چون کسی نمیتوانست خطش را بخواند، این بود که رفت کلاس خوشنویسی و به درجه استادی هم رسید، اما باز کسی توجه نکرد. استاد به این نتیجه رسید که مردم حرف شاعران را بیشتر قبول دارند!
این بود که همه دیوانهای اشعار شعرا را خواند تا چند بیتی را پیدا کند که در آن به ساعتِ گذاشتن آشغال دم در اشاره شده باشد! اما هیچ شاعری چنین شعری را نسروده بود! حالا دور از شما، یا فرهنگش را نداشتند یا آشغالش را! (استاد شخصاً عقیده دارد که در آن سالها مردم آشغال تولید نمیکردند!) با این حال استاد از بس دیوان اشعار شعرا را خوانده بود خودش شد یک پا شاعر؛ اما روزهای اول برای محکمکاری زیر اشعارش امضاهایی میگذاشت مثلِ سوزنی سمرقندی، حافظ شیرازی، اوحدی مراغهای، خاقانی شروانی و...
مردم محله ما هم که همه اهل فرهنگاند بیشتر آشغال میریزند سر چهارراه و توی کوچه، که استاد بیشتر به وجد بیاید و اشعار نابتری بسراید تا آنها یک عالمه به ارتقای فرهنگی خود بیفزایند! و ایشان هم این اواخر که محله ما او را واقعاً به شاعری پذیرفته، زیر این شعرش را «استاد یونس چهار محلهای» امضا کرده:
«ساعت 9 تا که میآید، پسر- تو بنه آشغال خود را پشت در/ تا که فرصت ناورد گربه چموش- بردرد نایلون آشغالت چو موش/ عقل باید در سرت ای گنده بک!- تا که این گفتار را گیری تو گوش!»
البته پدرم میگفت حالا آوازة استاد به جایی رسیده که سه تا از پیرمردهایی که قرار است در همین ربع قرن آینده تهمانده عمرشان را بدهند به وارثانشان، از استاد خواستهاند که ابیاتی بسیار سوزناک برای روی سنگشان بسراید تا کس و کارشان که در زمان حیات سراغشان را نمیگرفتند، روی سنگشان آن اشعار را بخوانند و یک عالمه دلشان بسوزد!
من گفتم:« روی سنگ چی؟»
و پدرم گفت:« بچه مگر تو درس نداری؟ همین است که این قدر بد خط مینویسی !»